زهراگلیزهراگلی، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره
ستایش خانومستایش خانوم، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره
دخترخاله فاطمهدخترخاله فاطمه، تا این لحظه: 19 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره
وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

ستایش و زهرا عشق دخترخاله

خونه تکونی هیجان انگیز

1393/12/27 15:26
101 بازدید
اشتراک گذاری

خخخخخ چه خونه تکونی ای شد *

مامان بزرگ من باهاش درد میکنه به خاطر همین هر سال مامانمون

 

میرن و خونه ی مامان بزرگ منو می تکونند * امسال ستایش و خاله

 

 

فرزانه نبودند * و فقط من و زهرا بودیم * مامانای ما ساعت نه و نیم

 

 

 

 

وقتی از مدرسه برگشتیم رفتیم خونه ی مامان بزرگم وقتی رسیدیم

 

 

زهرا رفت به سراغ پیک نوروزیش * منم خوب از لج زهرا رفتم سراغ

 

پیکم دیگه !!!!!!!! همین طور داشتیم باهم رقابت می کردیم بعد یه

 

هو فهمیدیم که ایواااای سفره رو انداختند

 

 

ما رفتیم ناهارو خوردیم و یکم رفتیم تو کوچه تا باهم آشتی کنیم

 

بعله ما یه همچین دخترخاله هایی هستیم * وقتی باهم آشتی

 

کردیم برگشتیم خونه ی مامان بزرگ جوووون و دوباره رفتیم سراغ

 

پیکامون * مامان زهرا رفت تا سفره ی غذا رو بشوره و بعد هم رفت

 

پشت بوم تاسره رو بندازه که یه هو ...........

 

 

یه صدای عجیب و ترسناک به گوش رسیدکه هممون زبونمون بند

 

اومده بود و هرکدوممون یه فکری راجبه این صدا کرده بودیم

 

ههممون خیلی سریع بلند شدیم و البته با ترس زینب [خواهر زهرا]

 

و بابا بزرگ خواب بودند و با این صدا از خواب بلند شدند * من فکر

 

 

می کردم خاله ی مریم از پشت بوم افتاده !!!!!!! با شنیدن صدای

 

 

خاله مریم که از اون بالا داشت می گفت چی شده خیالم راحت

 

 

شد اما فکر می کنید چی شد بود ؟؟؟؟؟

 

 

 

مامان بزرگم رو برق گرفته بودو اونو پرتش کرده بود واااااای

 

 

ما هممون راجبه این صدا یه فکری کرده بودیم ولی هیچ کس به

 

 

فکرش نرسیده بود که مامان بزرگمو برق گرفته باشه  منو زهرا هردو

 

 

مون 200 تومن صدقه دادیم و بعد همبا بابا بزرگم رفتیم اسفند دود

 

 

کردیم بعد مامانای ما شروع کردند به جارو کردن من یک فرش رو

 

 

جارو کردم زهرا هم همینطور

 

 

خاله مریم جون قهوه داشت درست میکرد ولی وقتی رفت

 

 

دست شویی قهوه سر رفت ولی زود به دادش رسید بعد قهوه رو

 

 

آوردیم تا بخوریم ولی....... مزه ی چی بگم میداد وهیچ کدوممنو

 

 نخودیم به جز زهرا البته اونم به زور می خورد یعنی برای فال می

 

 

خورد * بله  یه نیم ساعتی نشستیم و استراحت کردیم و بعد رفتیم

خونه

 

خیلی خیلی خونه تکونی هیجان انگیزی بود مگه نه؟؟؟؟ 

پسندها (2)

نظرات (0)